در دهم آبان ماه سال ۱۳۴۴ شمسي مصادف با سيزدهم رجب، دو عيد را در خانه ي قدمعلي جشن مي گرفتند، تولد حضرت علي (ع) و پسري كه به عشق و محبت او زاده شد. نامش را عباس گذاشتند امّا به همين مناسبت او را علي صدا مي كردند.
شهيد علي بابادي علاقه عجيبي به حضرت ابوالفضل عباس(ع) داشت و در كودكي پول هايش را صرف خريد شمايل ائمه اطهار مي كرد. دوران كودكي و نوجواني را در ميانكوه گذراند و در مدرسه شهيد مصطفوي با موفقيّت به تحصيل پرداخت. بخاطر علاقه شديد به عمو و پسرهايش مرتّباً به علي آباد مي آمد و اين حضور مداوم به دوستي صميمي با شهيد غلامعباس فدعمي كه در همسايگي عمويش زندگي مي كرد منجر شد بدين ترتيب شهيد بابادي اكثر اوقات خود را در علي آباد، نزد عموي خود يا در پايگاه مقاومت شهيد باكري همراه شهيد غلامعباس فدعمي مي گذراند.
اخلاق اين شهيد عزيز چنان بود كه در مدّت كوتاهي با اكثر جوانان مسجد دوست شد و آنها را شيفته ي كمالات خود گردانيد و همراه آنها در عمليات هاي بيت المقدّس براي آزاد سازي خرمشهر و رمضان در شرق بصره شركت نمود، شجاعت او زبانزد بود و در انجام هر كاري رضاي خدا را در نظر مي گرفت. او هرگز كمك به محرومان و بيچارگان را از خاطر نبرد و تا حد توانش به صله رحم مي پرداخت.
مادر اين شهيد گرانقدر نقل مي كند : همسرم خاله پير و تنهايي داشت كه كمتر كسي به او سر مي زد امّا علي هميشه به ديدن او مي رفت و كارهايش را انجام مي داد، بعد از انتشار خبر شهادت علي، خاله بيشتر از همه بي قراري مي كرد و مي گفت: علي وقتي مي آمد، استكان ها را مي شست و چاي درست مي كرد و رختخواب هايم را مرتّب مي نمود و كارهايم را انجام مي داد و سپس مي رفت.
او عاشق شهادت بود و تا رسيدن به آرزوي خود لحظه اي آرام نگرفت. سر انجام اين بسيجي دلاور در تاريخ ۲۳/۴/۱۳۶۱ در حمله رمضان، مصادف با شهادت مولا علي(ع) مجروح و مفقودالاثر گرديد. پيكر مطهر او پس از سال ها، در تاريخ ۱۱/۲/۷۲ مصادف با اربعين حسيني در كنار ديگر لاله هاي پرپر در گلزار شهداي ميانكوه به خاك سپرده شد. سلام خدا بر او، روزي كه زاده شد و روزي كه زنده نزد پروردگارش حاضر گردد.
خاطره اي از مادر شهيد:
فرزندم علي پس از خداحافظي جهت شركت در عمليات رمضان، در پادگان علي اكبر حميديه مستقر شد. من و پدرش كه به دليل حضور در مراسم يكي از آشنايان موفق به بدرقه او نشده بوديم، پس از مراجعت به منزل جهت ديدار با فرزندم به پادگان رفتيم. علي در طول ملاقات سرش را بالا نمي آورد، به او گفتم: مادر چرا سرت پايين است، لااقل به من نگاه كن تا صورتت را ببينم، بعد خطاب به دوستش گفتم: چرا علي به من نگاه نمي كند؟ دوستش گفت: مي ترسد در صورت شما نگاه كند و عقيده اش نسبت به شركت در عمليات عوض شود. من صورتش را بوسيدم وگفتم: مادر چرا به من نگاه نمي كني؟
او لبخندي زد و گفت: مادر! تو چقدر خوبي كه با دست خود، فرزندت را تقديـم اسلام مي كني. مادر، من اگر سعادت حضور در جبهه را داشته باشم، بايد بداني هر خطري در اين راه وجود دارد، جانبازي، اسيري، شهادت، همه چيز هست. مادر خوشا به حالت. بايد افتخار كني كه فرزندت جانش را فداي اسلام مي كند.
به او گفتم : مادر ناهار چه خوردي؟ گفت خورشت و برنج، عجب غذاي خوشمزه اي بود ! در حاليكه نان و هندوانه خورده بود ولی مي خواست كه من ناراحت نشوم. من دستي به پشت كمرش زده وگفتم : تو را دادم دست ابوالفضل (ع)، فرزندم! حالا كه خودت مي خواهي برو.
پدر، مادر، خواهران و برادران! من همه ي شما را دوست دارم. امّا مملكت ما مورد تجاوز قرار گرفته است، كشور و ناموس و دين ما در خطر است، اگر ما جوانان ايران از مملكت دفاع نكنيم بعثيان كافر بر اين باور خواهند بود كه ايرانيان مرد جنگ نيستند، در حاليكه به فرموده ي امام « ما مرد جنگيم و از جنگ نمي هراسيم. »
به همه ي جوانان خصوصاً برادرانم وصيت مي كنم كه اگر افتخار شهادت نصيبم شد راه شهدا را ادامه دهيد و نگذاريد دشمن جز با اسارت قدم در مملكت اسلامي ما بگذارد و در پايان از همه حلاليت مي طلبم.