زندگینامه شهید مسعود ناصرزاده
آموختیم که این دنیا به سان کتاب قطوری است که رویاها و آرزوهای آدمی در سطرهای سرنوشت و تقدیر شما موج میزند. حماسههای عاشقان را در هالهای از عجایب شگفت انگیز نمایان میکند. آموختیم که این سرای کهن دیدگانی است که میبایست با خون و شهادت از خیره نگاههایش در امان بماند و آموختیم که این دنیا همچون آسمانی است که در آن خورشید تابان خون و شهادت تمامی گیتی را در شعاع انواع خود آراسته و زیبا جلوه میدهد.
درسنه ۱۳۴۴شمسی، خورشیدی دیگری به نام مسعود ناصرزاده پا به صحنه […] دنیوی گذاشت. در سن ۴ سالگی به همراه خانوادهاش به شهر اهواز مهاجرت کرده پس از اتمام پایه سوم دبستان به دلیل مشکلات مسکن دوباره به شهر امیدیه بازگشتند. قبل از انقلاب کودکی کنجکاو و بازیگوش بود. شهید مسعود ناصرزاده با پیروزی انقلاب اسلامی صفحه جدیدی را از زندگانی خود را آغاز نمود و از اعضای دائم ایستاد و مقاومت علی آباد به شمار میرفت و با پاسداری از دستاوردهای انقلاب در مقابله با توطئههای گروهکهای ضد انقلاب بسیار هوشیار بود. و این بار دست آمریکای خونخوار از آستین صدامیان با تجاوز و تعدی به خاک کشورمان بیرون آمد. شهید مسعود، اکنون خود را بچه امام و بچه انقلاب میدانست. مسعود دیگر در بُعد زمان و مکان نمیگنجید. او دارای روحی وسیع و ایمان پایدار و عزمی راسخ بود. تبسم لبهایش به روی دوستان و خانوادهاش حکایت از بیقراری بود. در محفل عشق باید عاشق شوی؛ که لاجرم هر دل باختهای از فروغ انوار عشق در اشتیاق میشود. بار امانت عشق را به معشوق باید رساند. شهید مسعود ناصرزاده با اثار رضایت مسئولین سپاه را برای اعزام به جبهه جلب نمود. اصرار او تنها برای رساندن امانت بود. سرانجام پس از اعزام به منطقه عملیاتی در عملیات والفجر شرکت جست. تا این که در تاریخ ۱۳/۲/۱۳۶۱ با شعار دلنشین “یا حسین یا حسین” دعوت سرخ نام کربلاییان را لبیک نمود.
روحش شاد
شهید مسعود ناصر زاده
سخن از لاله هاي سرخي است كه نه تنها كربلاي خوزستان بلكه صفحه صفحه ي كتاب هستي را با آرزوهاي سرخ خود زينت دادند و چشم عالميان را در هاله اي از شگفتي و بهت مسحور ساختند، سخن از ستاره هاي تاباني است كه مايه ي اقبال و سعادت در روي زمين هستند و تمامي گيتي را به انوار خود آراسته اند.
ستاره اقبال و خوشبختي در ۱۹ آبان ماه سال۱۳۴۴ بر خانواده ناصرزاده تابيدن گرفت و سعادت با ولادت مسعود بر همگان لبخند زد. شهيد مسعود ناصرزاده در علي آباد به دنيا آمد و در ۴ سالگي به علت شغل پدر به اهواز مهاجرت كرد؛ دست تقدير و مشكل مسكن، خانواده اش را بعد از ۵ سال به شهر خود، اميديه بازگرداند. او كودكي فعال و كنجكاو بود و خانه با حضورش غرق شادي و سرور مي شد، در مدرسه نيز پر جنب و جوش بود.
با پيروزي انقلاب صفحه جديدي در زندگي او گشوده شد، او ديگر آن نوجوان بازيگوش ديروز نبود، و اغلب اوقات خود را در مسجد به خواندن نماز و قرائت قرآن می گذراند و معمولاً در جيب خود يك قرآن كوچك داشت.
مسعود از اعضاي ثابت و فعال پايگاه مقاومت مسجد به شمار مي آمد و در برابر گروهك هاي منحرف برخوردي قاطع داشت و پیوسته مي گفت: اين ها مشتي فريب خورده اند كه خود را تسليم دشمن نموده اند. او جان خويش را امانت الهي مي دانست كه بايد تسليم محبوب كند.
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اين است وگر نه دل و جان اين همه نيست
عشق او به شهادت و جبهه باعث شد تا با اصرار، مسئولين وقت را راضي كند تا به جبهه هاي نبرد اعزام شود و بالاخره در تاريخ ۲۰/۱/۶۲ گمشده خود را در ميدان شرف و شهامت يافت و به جبهه اعزام شد. او در تاريخ ۳۰/۱/۶۲ در منطقه شيب ميسان در پدافندي عمليات والفجر مقدماتي از ناحيه سينه مورد تركش خمپاره قرار گرفت و پس از ۱۳ روز معالجه در سيزدهم ارديبهشت سال ۶۲ روح بلندش قفس قالب را تنگ يافت و در بهشت عدن الهي مسكن گرفت. روحش شاد و يادش مستدام.
يكي از همرزمان شهيد مي گويد:
در روز اعزام با شهيد ناصرزاده براي خداحافظي به منزلمان رفتيم و با مادرم خداحافظي كرديم، وقتي به شهيد ناصرزاده گفتم: اكنون به خانه شما برويم و با مادرت خداحافظي كن، او به من گفت: من مادر ندارم و سال هاست كه او به رحمت الهي پيوسته است. اين شهيد بزرگوار در اين مدّت طولاني چنان با مناعت طبع و عزّت نفس زيسته بود كه من هم متوجه فقدان مادرش نبودم. وقتي تركش خمپاره به شكم و سينه اش اصابت كرد، اين رزمنده شجاع با زمزمه نام امام حسين(ع) به ما دلداري مي داد و به هيچ وجه ابراز ناراحتي نمي كرد.
خاطره اي از خانواده شهيد
یکی از روزها مسعود با چشماني اشك آلود به خانه آمد. وقتي از او سـؤال كرديم كه چـرا گريه مي كني؟ در جواب گفت: كه دوستانم را به جبهـه اعـزام كـردند ولي
مرا به خاطر كم بودن سن به جبهه اعزام نكردند.