شهيد عبدالرضا غبيشاوي در بيستم دي ماه سال ۱۳۴۴ در روستاي دريهك از توابع هنديجان ديده به جهان گشود. دوران كودكي و تحصيلات ابتدايي را در محيط پاك و صميمي روستا گذراند و دوره راهنمايي او همزمان بود با انقلاب اسلامي در سال ۱۳۵۷، او همچون ديگر نوجوانان در صفوف تظاهرات عليه حكومت شاه شركت جست و از سرنگوني رژيم پهلوي ابراز شادماني مي كرد.
فرداي انقلاب در روستا همه چيز رنگ و بوي تازه اي مي داد، همه با يكديگر احساس همدلي و برادري مي كردند. او نيز مانند ديگر هموطنانش خوشحال بود و در روستا به فعاليت هاي تبليغي پرداخت.
عشق به توليد و كشاورزي باعث شد بعد از دو سال تحصيل در رشته تجربي در شهر آغاجاري آن را نميه تمام رها كرده و براي توسعه ي بخش كشاورزي به تحصيل اين رشته در شهرستان رامهرمز اقدام كند. او هميشه از سنّتي بودن بخش كشاورزي و عدم كارآيي آن ابراز ناراحتي مي كرد و علت آن را پايين بودن سطح علمي و توان محدود اقتصادي روستاييان مي دانست.
اشغال بخش هايي از سرزمين مقدس ايران او را برآن داشت تا قلم را به زمين نهد و سلاح به دست گيرد و به دفاع از شرف و ناموس اين سرزمين بپردازد. او جنگ را مايه ي ركود اقتصادي در همه ی زمينه ها از جمله كشاورزي مي دانست و معتقد بود بايد هر چه زودتر دشمنان اين مرز و بوم را به سزاي عمل ددمنشانه ي خود رساند، لذا همچون ساير نيروهاي مردمي لباس شرف و مردانگي بر تن كرد و در قالب نيروي بسيجي داوطلبانه به جبهه ها رفت.
تعطيلات نوروزي سال ۱۳۶۱ آخرين عيدي بود كه جمع گرم خانواده، عبدالرضا را در كنار خود مي ديد. او بعد از زيارت آرامگاه سيد يبر در دهستان آسياب به رامهرمز رفت و ازآنجا همراه با دوستانش به جبهه اعزام شد. او عزيمت خود را با نامه اي به برادر اطلاع داد و پس از گذراندن دوره آموزشي كوتاه مدّت، در خط مقدّم جبهه حاضر شد و در عمليات بيت المقدس براي آزادسازي خرمشهر مردانه جنگيد و در حالي كه براي كمك به دوست مجروحش به آن سوی خاكريز رفته بود مورد اصابت چند گلوله واقع شد و در تاريخ ۲۳/۲/۶۱ به آرزوي ديرينه خود كه همان لقاي الهي و نظر به وجه محبوب بود نايل گرديد. خبر شهادتش در روستا شور محشر به پا كرد و همگان اين فرزند مهربان و جگر گوشه خود را يك هفته بعد تا گلزار شهداي روستاي دهملا بدرقه كردند.پس از شهادت وي خانواده اش به اميديه (علي آباد) نقل مكان كردند.
آري تقدير الهي نخواست كه او در كودكي بواسطه ي بيماري سختي كه همه پزشكان از درمانش عاجز بودند جان سپارد، خداوند متعال او را براي خود پرورد و در جوار رحمتش جاي داد.
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند
روبه صفتان زشت خو را نكشند
همراه با روح مطهر شهيد شكرگزار الطاف بي پايان اوييم. والحمدلِلّه اوّلاً و آخراً.
خاطره اي از برادر شهيد
در بين كتاب هايش عكسي بود از اوايل دوره رياست جمهوري بني صدر، او هميشه مي گفت: بني صدر با امام مخالفت مي كند و آخرش كنار مي رود چون اين ها حرف و عملشان يكي نيست. اكنون هر وقت آن عكس و كتاب هايش را مي بينم به ياد گفته اش مي افتم و به صدق مدعاي ايشان پي مي برم.
نامه اي از شهيد عبدالرضا غبيشاوي به برادرش
پس از عرض سلام، سلامتي شما را از درگاه خداوند متعال خواهانم، اميدوارم حالتان خوب باشد. اگر جوياي احوال من باشيد بحمدالله سلامتي برقرار است. برادر جان نزديك به دو سال است از حمله كفار به سرزمين ما مي گذرد و ما در برابر خون شهدا و تجاوز به ناموس و مملكتمان مسئوليم به همين دليل، پس از طي يك دوره آموزش نظامي به جبهه اعزام مي شوم. اكنون لحظات حساسي است و ممكن بود هرگز در زندگيم رخ ندهد، خوشحالم در جبهه اي حاضرم كه همچون صحراي كربلاست. اميدوارم كه بعد از حمله قريب الوقوع به زيارت كربلا مشرف شوم. از اين كه وقت رفتن نتوانستم با خانواده خداحافظي كنم عذر مي خواهم، اميدوارم مرا حلال كنيد.
ما را روز سه شنبه ۷/۲/۶۱ به اهواز يا مستقيماً به ميدان جنگ اعزام خواهندكرد، زياد نگران من نباش! لزومي ندارد هر روز به سپاه رامهرمز مراجعه كني و احوال مرا بپرسي چون به زحمت مي افتي، فكر كنم ذكر اين نكته لازم است كه من خود اين راه را انتخاب كردم، ديگر عرضي ندارم.
امّا مسئله ديگري كه به تو، پدر، مادر و برادرانم مربوط است. اول از خودت شروع كنم، در دوره ي چند روزه اي كه در رامهرمز گذرانديم از نوجواني سيزده ساله (همچون برادرم) تا مرداني ۴۵ ساله بين ما بودند و اين حضور پرشور حال عجيبي به ما مي داد. اميدوارم كه پسرت ايمان را مثل اين عزيزان پرورش دهي. امّا راجع به پدر و مادرم بايد بگويم تا مي تواني سعي كن رضايت آنها را براي حضور من در جبهه جلب كني و براي من حلاليت بطلبي. مي دانم كه راضي كردن پدرم دشوارتر است امّا به آساني مي تواني مادرم را قانع كني چون رضايت مادر در سعادت هر دو دنيا خيلي مؤثر است. ازطرف من از تمام همسايگان خداحافظي كن و حلاليت بخواه.
احتمالاً ما در جبهه خرمشهر يا دارخوين شركت مي كنيم. من دوباره از جبهه برايت نامه مي نويسم. تنها اميد من اين است كه در راه خدا شهيد شوم و اگر شهيد شدم، شما هيچ ناراحت نباشيد و گريه نكنيد چون دشمن داخلي از گريه شما شاد مي شود، مادرم لباس سياه نپوشد(درصورت لزوم فقط يك ماه بپوشد) اميدوارم كه خداوند مرا در زمرة مجاهدان راه خود قرار دهد. اگر توفيق شهادت نصيبم شد همان گونه كه امام حسين(ع) در صحراي كربلا دفن شد، مرا كفن نكنيد و در دهات خودمان به خاك بسپاريد. مادرم را دلداري بده تا زياد گريه نكند، او بايد زينب وار در برابر مشكلات ايستادگي كند. كتاب ها و لباس هايم در كمد هنرستان قرار داردآنها را به خانه ببر. باز هم مي گويم هر چه مي تواني دركسب خشنودي پدر و بخصوص مادر از من، بكوش و سلام مرا به آنها برسان. ديگر عرضي ندارم.
الله اكبر، به اميد زيارت كربلا و به اميد شهادت در راه خدا.
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
عبدالرضا غبیشاوی