در دهم آبان ماه سال ۱۳۴۴ شمسي مصادف با سيزدهم رجب، دو عيد را در خانه ي قدمعلي جشن مي گرفتند، تولد حضرت علي (ع) و پسري كه به عشق و محبت او زاده شد. نامش را عباس گذاشتند امّا به همين مناسبت او را علي صدا مي كردند.
شهيد علي بابادي علاقه عجيبي به حضرت ابوالفضل عباس(ع) داشت و در كودكي پول هايش را صرف خريد شمايل ائمه اطهار مي كرد. دوران كودكي و نوجواني را در ميانكوه گذراند و در مدرسه شهيد مصطفوي با موفقيّت به تحصيل پرداخت. بخاطر علاقه شديد به عمو و پسرهايش مرتّباً به علي آباد مي آمد و اين حضور مداوم به دوستي صميمي با شهيد غلامعباس فدعمي كه در همسايگي عمويش زندگي مي كرد منجر شد بدين ترتيب شهيد بابادي اكثر اوقات خود را در علي آباد، نزد عموي خود يا در پايگاه مقاومت شهيد باكري همراه شهيد غلامعباس فدعمي مي گذراند.
اخلاق اين شهيد عزيز چنان بود كه در مدّت كوتاهي با اكثر جوانان مسجد دوست شد و آنها را شيفته ي كمالات خود گردانيد و همراه آنها در عمليات هاي بيت المقدّس براي آزاد سازي خرمشهر و رمضان در شرق بصره شركت نمود، شجاعت او زبانزد بود و در انجام هر كاري رضاي خدا را در نظر مي گرفت. او هرگز كمك به محرومان و بيچارگان را از خاطر نبرد و تا حد توانش به صله رحم مي پرداخت.
مادر اين شهيد گرانقدر نقل مي كند : همسرم خاله پير و تنهايي داشت كه كمتر كسي به او سر مي زد امّا علي هميشه به ديدن او مي رفت و كارهايش را انجام مي داد، بعد از انتشار خبر شهادت علي، خاله بيشتر از همه بي قراري مي كرد و مي گفت: علي وقتي مي آمد، استكان ها را مي شست و چاي درست مي كرد و رختخواب هايم را مرتّب مي نمود و كارهايم را انجام مي داد و سپس مي رفت.
او عاشق شهادت بود و تا رسيدن به آرزوي خود لحظه اي آرام نگرفت. سر انجام اين بسيجي دلاور در تاريخ ۲۳/۴/۱۳۶۱ در حمله رمضان، مصادف با شهادت مولا علي(ع) مجروح و مفقودالاثر گرديد. پيكر مطهر او پس از سال ها، در تاريخ ۱۱/۲/۷۲ مصادف با اربعين حسيني در كنار ديگر لاله هاي پرپر در گلزار شهداي ميانكوه به خاك سپرده شد. سلام خدا بر او، روزي كه زاده شد و روزي كه زنده نزد پروردگارش حاضر گردد.
خاطره اي از مادر شهيد:
فرزندم علي پس از خداحافظي جهت شركت در عمليات رمضان، در پادگان علي اكبر حميديه مستقر شد. من و پدرش كه به دليل حضور در مراسم يكي از آشنايان موفق به بدرقه او نشده بوديم، پس از مراجعت به منزل جهت ديدار با فرزندم به پادگان رفتيم. علي در طول ملاقات سرش را بالا نمي آورد، به او گفتم: مادر چرا سرت پايين است، لااقل به من نگاه كن تا صورتت را ببينم، بعد خطاب به دوستش گفتم: چرا علي به من نگاه نمي كند؟ دوستش گفت: مي ترسد در صورت شما نگاه كند و عقيده اش نسبت به شركت در عمليات عوض شود. من صورتش را بوسيدم وگفتم: مادر چرا به من نگاه نمي كني؟
او لبخندي زد و گفت: مادر! تو چقدر خوبي كه با دست خود، فرزندت را تقديـم اسلام مي كني. مادر، من اگر سعادت حضور در جبهه را داشته باشم، بايد بداني هر خطري در اين راه وجود دارد، جانبازي، اسيري، شهادت، همه چيز هست. مادر خوشا به حالت. بايد افتخار كني كه فرزندت جانش را فداي اسلام مي كند.
به او گفتم : مادر ناهار چه خوردي؟ گفت خورشت و برنج، عجب غذاي خوشمزه اي بود ! در حاليكه نان و هندوانه خورده بود ولی مي خواست كه من ناراحت نشوم. من دستي به پشت كمرش زده وگفتم : تو را دادم دست ابوالفضل (ع)، فرزندم! حالا كه خودت مي خواهي برو.
پدر، مادر، خواهران و برادران! من همه ي شما را دوست دارم. امّا مملكت ما مورد تجاوز قرار گرفته است، كشور و ناموس و دين ما در خطر است، اگر ما جوانان ايران از مملكت دفاع نكنيم بعثيان كافر بر اين باور خواهند بود كه ايرانيان مرد جنگ نيستند، در حاليكه به فرموده ي امام « ما مرد جنگيم و از جنگ نمي هراسيم. »
به همه ي جوانان خصوصاً برادرانم وصيت مي كنم كه اگر افتخار شهادت نصيبم شد راه شهدا را ادامه دهيد و نگذاريد دشمن جز با اسارت قدم در مملكت اسلامي ما بگذارد و در پايان از همه حلاليت مي طلبم.
ضمن عرض سلام، سلامتی شماها را از درگاه خداوند متعال خواهانم. درخواست دارم اگر اخباری از طرف من اکبر بخواهید، الحمدالله سلامتی برقرار است به جز دوری شماها. مادر جان، این نامه را که برای تو مینویسم، شاید آخرین نامهای باشد که برای تو مینویسم و الان من در حال آماده باش برای حمله هستم. آخرین حرفهای خودم را برای شما میزنم.
مادر جان اگر شهید شدم برای من گریه مکن؛ چون کسی نبود که سر قبر حسین(ع) گریه کند و سعی کنید که همیشه آزاده باشید و زیر بار زور نروید و همیشه حق را بشناسی و به اصغر و تمام اهل خانه سلام من را برسانید و اگر توانستید یک نامه برای من بنویسید و اگر هم زنده بودم، بعد از حمله آن چیزی را که به تو گفتم تمام کنی، حتما یادت نرود و این را به شماها بگویم که خدا همیشه با ماست و هر کار سختی که برایتان پیش آمد خدا را در نظر بگیرید و با استقامت با آن روبرو کنید و انشاالله با پیروزی به پیش شماها باز خواهم گشت و اگر هم شهید شدم که چه بهتر.
دیگر عرضی ندارم و سر شماها را درد نمیآورم و به بچهها بگویید که درسشان را بخوانند؛ حتماً اگر حمله نبود، که نامه به دستتان رسید جوابش را بنویسید.
چاکر و سرور خانواده شما
علی اکبر امیرخانی
متن آخرین نامه «علی اکبر» به مادرش نوشت:
مادر جان، این نامه را که برای تو مینویسم شاید آخرین نامه باشد، که برای تو مینویسم و الان من در حال آماده باش برای حمله هستم و آخرین حرفهای خودم را برای شماها میزنم. مادرجان، اگر شهید شدم برای من گریه نکن؛ چون کسی نبود سر قبر امام حسین(ع) گریه کند و سعی کنید که همیشه آزاده باشید و زیر بار زور نروید و همیشه حق را بشناسید. حتما یادت نرود و این را به شماها بگویم که خدا همیشه با ماست و هر کار سختی که برایتان پیش آمد خدا را در نظر بگیرید و با استقامت با آن روبرو شوید.
اگر شهید شدم که چه بهتر، به بچهها بگویید که درسشان را بخوانند. مدرسه سنگر است. انشالله که همه شماها ادامه دهنده راه امام حسین(ع) و شهیدان صدر اسلام تا شهیدان انقلاب اسلامی ایران باشید و امام امت را همیشه دعا کنید که خدایا خدایا تا انقلاب مهدی، حتی کنار مهدی، خمینی را نگه دار؛ و امید است که کلیه برادران و خواهران مساجد ستاد مقاومت و بسیج و سپاه و نمازهای جمعه و جماعت را محکم نگه دارید و هر چه باشکوهتر برگزار کنید.
به گفته شهید، آنقدر در دریای خون شنا میکنم تا به ساحل پیروزی برسم.
زندگینامه شهید علی اکبر امیرخانی
در صفات خون ما و تقدیر نوشتههای ملکوت اعلا نام علی اکبر امیرخانی، جوهره پاک و منظر نظر مشتاقان طریقت سیر الی الله است. وی به فروردین ماه ۱۳۴۵ شمسی در خانوادهای مذهبی پا به عرصه حیات نمود. دست خلقت سرنوشتی پاک و قلبی منزه را فراروی علی اکبر امیرخانی مرقوم نمود. آنقدر که شناخت شهید مرهون به اعتقادات راسخش به اسلام و روحانیت است. چرا که از سن ۱۱ سالگی حکمت باری تعالی بر ارشاد و به مجالس و کلاسهای ایدئولوژی و قرآن رقم خورده بود. عشق وافر او به روحانیت و مساجد او را بر آن داشت که از فعالیتهای هنری و تظاهرات مردمی اعتراض خود را به رژیم ستمشاهی اعلام نماید. اما دست آفرینش اسرار نهفته او را در سیر الی الله بر ملا عام علی اکبر این عشق الهی را به یقین جان باور داشت و در عشق بر افروخته درونیاش غریبانه میزیست در هر چیز و همه جا طنین عاشقانه غربت را مینواخت. تراوش اسرار عشق آلودش و ابزار محبت و وفا به پیر مغان او را به جهاد با منافقین کوردل برانگیخت. ولایت فقیه در راستای استمرار خط انبیا و اوصیا این مضمون علی اکبر را به فراگیری حماسهای بزرگ از حماسه سازان کربلا فراخواند. جان برکفانی که در راه حسین و به نام حسین از حرمت و غربت فرزند رسول الله دفاع نمودند دفاع از ولایت صحنه کارزار حق و باطل قلعه اندیشههای شهید علی اکبر را بر ملحدان و منافقان آن زمان محکم و استوار نمود.
فعالیتهای رزمایش در مقاومت بسیج امیدیه و سپس در اهواز خشم و غضب بزدلان منافق را برانگیخت. در چندین نوبت به ضرب و شتم و مجروحیت شهید امیرخانی منتهی گردید. واقعیت حسین غربت حسین بار دیگر بر دلباختگان ولایت و امامت تکرار گشت انبار استکبار جهانی است. این بار استکبار جهانی از طی مزدوران بعثی کربلا های نوین مرسوم صحنه تاریخ نمودند. غافل از اینکه جوانان این مرز و بوم در پی وصال و محبوب عبدی تمامی هم و غم خود را بسیج نموده تا از دروازه جنگ از مظلومیت ولایت دفاع و از عشق حسین سرمست پلکان قربه الی الله را طی نمایند. شهید علی اکبر امیرخانی در آزمایشات میادین نبرد و در عملیاتهای فتحالمبین، والفجر مقدماتی، شیب نیسان و فتح خرمشهر، به ندای هل من ناصر ینصرنی لبیک گفت. در کردستان توسط دموکرات ها به اسارت دشمن در میآید. که به خواست ایزد قهار با امدادهای غیبی از چنگ آنها رهایی مییابد. اما اراده خداوند بر آزمایش و امتحان عشق به ولایت رقم میخورد. هنوز که هنوز است قدم به قدم مناطق آبادان و مارد و جزیره مینو و پاسگاه زید و کوشکی یادآور دلاوریها و جنگ گذشتگی های آن شهید بزرگوار است.
شهید علی اکبر بعد از گذشت دو ماه و نیم از ازدواج خود در عملیات ویژه خیبر شرکت جست. باری خدایش میخواست که حب و ابراز عشق او را به ولایت از خلال این عملیات به ورطه آزمایش بکشاند که در حلقه محاصره دشمن در جزایر مجنون مجروح گشت. او را به بیمارستان اهواز منتقل کردند. سرانجام چون مولایش حسین(ع) بعد از سه روز شجاعانه عاشق آور و غربت گونه در ششم اسفند ماه سال ۱۳۶۲ شمسی به عشق لایزال الهی پیوست و دعوت حق را لبیک گفت.
روحش شاد
زندگینامه دیگری از شهید علی اکبر امیرخانی
در نیمه شب آرام که خیلی از آدم ها در خواب شیرین دنیای خود بودند. کودک دو ساله به ناگاه از خواب میپرد و پدر را صدا میزند. وقتی پدر را بر بالین خویش می بیند سخن از خوابی بر زبان می آورد که او را چنین آشفته و مضطرب ساخته،
بابا من خوابی دیدم؛ یک چیزی خورد به چشم راستم من را با گلوله زدن ببین داره از چشم راستم خون میاد
نه بابا چشمت هیچ طوری نیست نگران نباش و گریه نکن
آن شب هر طوری بود علی کوچولو را خانواده اش آرام کردند. اما پس از گذشت سالها حالا علی کوچولوی ما دیگر بزرگ شده و حالا شده علی اکبر ۱۴ ساله که در فعالیت های انقلابی زمان خود همراه دیگر یاران خمینی علیه رژیم طاغوت شرکت دارد. اعم از بخش اعلامیه نوشتن شاهرود دیوارها و شرکت در تظاهرات و راهپیمایی ها تحلیل ره ایران آغاز شد و حال علی اکبر به همراه تشویق پدر و برادر بزرگ خود را برای جبهه های جنگ می شود. بهتر از خاطرات آن روزها را از زبان خانواده شهید بشنویم.
آن زمان ما علی را خیلی کم میدیم و حتی پیش میآمد که ما از این خبر نداشتیم یک روز گروه ولی تماس گرفتند و به ما اطلاع دادند به همراه دوست خود برای صرف شام به منزل می آیند ما تدارک شان دیدیم و ایشان آمدن آن شب علی به مادرم گفت که میل دارد با خواهر دوستش که در الیگودرز زندگی میکند ازدواج کند پس از آن اوایل آذرماه بود که علی اکبر برای آشنایی و مراسم خواستگاری به الیگودرز مسافرت کردند و ترتیب مراسم عقد و نامزدی داده شد و علی اکبر و همسرشان در آذرماه سال ۱۳۶۲ به عقد یکدیگر درآمدند و قرار شد مراسم ازدواج در عید نوروز همان سال برگزار شود
شهید علی اکبر امیرخانی چشم و دل از این دنیای فانی و زودگذر بست و روح و روان خود را راهی دیار دوست کرد و به دیار عشق
علی اکبر در دو سالگی عاشق شدم عاشق چرا که خداوند متعال وعده شهادت به ایشان داد و این که در عملیات خیبر در شهرستان اهواز این طرف علی اسلام میهن و دفاع از شرف و خاک و ایران و آن طرف دشمنان اسلام شرف و انسانیت
علی اکبر ۱۷ سال بیشتر نداشت وقتی در تاریخ اسفند ماه ۱۳۶۲ تیر داشتن به چشم راستش ثابت کرد و شهد شیرین شهادت را از دست دوست نوشید همه شهدای ما اینگونه بودند
شهید علی افضلی فرزند محمد در سال ۱۳۴۴ در شهر امیدیه در خانوادهای مذهبی و متدین دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در محیطی تربیتی پرورش یافت و با فضائل نیک اخلاقی آشنا گردید. افراد خانواده را به کارهای نیک هدایت و دوستان را به راه راست رهنمون مینمود. رابطهاش با والدین بسیار مهربان و با فروتنی بسیار با آنها برخورد میکرد. دوره تحصیلی ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت گذراند. با فرا رسیدن زمان خدمت مقادس سربازی از طریق ارتش اعزام و مشغول به انجام وظیفه شد و عازم جبهه های نبرد شد.
شهید علی افضلی ضمن فداکاری و ایثارگری فراوان در تاریخ ۱۵/۰۸/۱۳۴ در منطقه عملیاتی سومار، در عملیات نصر ۱۲، به فیض شهادت نائل آمد.
شهید علوی ابوعلی داودی فرزند سلمان در تاریخ ۱۳۱۷ در خانواده مذهبی و متدین در آبادان متولد شد و با توجه به شرایط خانواده و امرار معاش از تحصیل باز ماند و در کنار پدر و مادر به کار و تلاش میپرداخت. تا اینکه در کنار پدر به کسب و کار بازار مشغول شد و روزی حلال با تلاش روزانه به خانه میبرد. در همان دوران جوانی ازدواج نموده متاهل میگردد.
با توجه به شروع جنگ تحمیلی دشمن علاوه بر نبرد در مناطق عملیاتی به بمباران مناطق مسکونی و شهرها و مردم بیدفاع میپرداخت. مردم غیرتمند و شجاعت در مقابل این حملات دلاورانه ایستادگی میکردند. در تاریخ ۲/۱/۱۳۶۰ بر اثر بمباران هوایی و تخریب خانهها شهید بزرگوار بر اثر جراحات وارده و انفجارهای ایجاد شده توسط دشمن دعوت حق را لبیک گفته و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
با سلام و درود خدمت ابر مرد تاریخ خمینی کبیر و شهدای گمنام.
خدمت فرزند عزیزم مصطفی سلام عرض میکنم و امیدوارم حالت خوب باشد. امیدوارم که راهی که در آینده انتخاب میکنی راه انبیا و راه خمینی شیر جماران باشد. امیدوارم که در آینده علم و قلمت برندهتر از از شمشیرت به کار آید. امیدوارم نه تنها برای خانواده، بلکه برای اسلام نیز مایه افتخار شوی.
آقا مصطفی، این راهی که من انتخاب کردهام میدانم که دشواریهایش بیشتر از همه متوجه تو و مادرت میشود. آقا مصطفی، درد دل کردن کار مرد نیست؛ اگر بود و میتوانستم سفره دلم را برای تو بگشایم، آن وقت شرح حال این نامردمیها و نامردیها را برایت میگفتم. آنوقت میگفتم که فرصتطلبان حیلهگر در این وادی چه کردند.
پسرکم، فقط همین را بدان که اگر خون این پلیدان بر ما حلال میگشت، شاید که ما هرگز آتشمان از بین نمیرفت. بهتر است که بیهوده تو را نگران نکنم و از آینده روشن برایت بگویم. از آیندهای که هیچ شمشیری یارای بالا رفتن ندارد، الا شمشیر مظلوم بر سر ظالم باشد. فرزندم از مشکلات نهراس که اگر نهراسیدی، آبدیده خواهی شد و اگر آبدیده شوی، هیچ مشکلی تو را از پای در نمیآورد. من این را به چشم خود دیده و تجربه کردهام. در عملیاتی به نام خیبر، که در مردابها صورت گرفت، من یک مرد سی و چند ساله به نام سلیمان که سکانی ما بود، را دیدم که مدت سیزده ساعت روی سه پا به نشسته بود و وقتی نزدیک دشمن شدیم، فقط همین چند کلمه را گفت، که برادران آیا این تیراندازیها را دشمن میکند؟ بعد از شنیدن پاسخ مثبت فقط گفت، خدا کریم است. من به فکر فرو رفتم چگونه ممکن است یک مرد که از رزم و جنگ چیزی نمیداند، سواد چندانی هم ندارد و قبلاً هم در جبهه حضور نداشته، پس چطور این همه استقامت دارد، که ۱۳ ساعت که بیشترین این ساعات در شب بوده و این همه فرمان به چپ و براست و نگهدار و بعد گلوله و خمپاره که قبلاً تجربه نکرده بود ببیند و خم به ابرو نیاورد. بعد متوجه شدم که این مرد فقیر و ماهیگیر بوده و ناملایمات زیاد دیده. فرزندم هیچ وقت مردی و بزرگی خودت را فدای چند روز رفاه زندگی نکن.
هرگز به سفره رنگین شرف ندادهایم
این تهیدستی و خانه به دوشی گواه ماست
۳/۱۰/۱۳۶۵
زندگینامه شهید عزیز الماسی
دوران کودکی
شهید در سن هفت سالگی بود که مادرش را از دست داد و پدرش جهت حفظ و تربیت او و خواهرش به دلیل این که در شرکت نفت کار میکرد، زن دومی اختیار کرد تا بتواند فراق مادر را پر کند.
در زمان کودکی بچه ساکت و آرامی بود. بیشتر دوست داشت که با بچهها هم بازی شود. از نوع بازیهای کودکانه […] از دوران کودکی تحمل حرف زور را نداشت. یکبار در درس املا نمره بیست آورده بود؛ یکی از بچهها در دفتر املا او خط کشید؛ که عزیزو را گرفت و کتک زد، که چرا در دفترم خط کشیدی. آیا حسودیت میشود که من نمره ۲۰ گرفتم. در سن ۶ سالگی وارد مدرسه شد و علاقه به درس خواندن در او زیاد .بود عزیز درس خواندن را دوست داشت و همیشه بهترین نمرات را میگرفت.
بعضی مواقع چنانچه از طرف بعضی از بچهها کار خلافی سر میزد آنها را نصیحت میکرد و چنان که آنها نمیپذیرفتند با آنها دعوا میکرد و با این کار به آن ها میفهماند که چنانچه حرفحساب سرشان نمیشود باید پذیرای تنبیه باشند.
پدرش از ناحیه دست رنج میکشید و عزیز هنگام تعطیلی مدارس به کمک پدرش میرفت و بعضی از کارهای او را در شرکت نفت انجام میداد.
پدرش ورزشکار بود و به رشته کشتی علاقه زیادی داشت. به طوری که مشوق عزیز بود در ورزش و روی اوردن به رشتههای وزنه برداری و کشتی.
عزیز از زمانی که رشد کرد و به سن نوجوانی رسید، زورگویی و ستم کشی ستمشاهی را مشاهده کرد. بنا به مخالفت با آن گذاشت. خاطرهای از آن دوران در خصوص دستگیری و به زندان رفتن او بیان میکنم.
در بدو شروع اعتراض و تظاهرات مردم علیه رژیم شاهنشاهی عزیز همراه دیگر دوستان اقدام به شکستن شیشههای بانک نمود، که توسط ماموران دستگیر شد و به زندان رفت. پدرش در لحظه دستگیری سرکار بود. هنگامی که خبر دستگیری عزیز را شنیدم با تنی چند از زنهای همسایه به پاسگاه رفتیم و از رئیس پاسگاه خواستیم که عزیز و دیگر بچهها را آزاد کند. ولی رئیس پاسگاه با عصبانیت فریاد میزد که آنها خرابکارند و باید مجازات شوند. ولی ما آنقدر اصرار کردیم و آنجا ماندیم که رئیس پاسگاه به ما قول داد که آنها را آزاد کند. ولی قبلاً عزیز و دیگر همراهانش را به ساواک فرستادند و بعد از ۲۴ ساعت با تلاش پدرش عزیز را با قید ضمانت آزاد کردند. ولی عزیز شعله نفرت از رژیم در وجودش روشن بود و تا پیروزی انقلاب همواره در خط مقدم نبرد با رژیم ستمشاهی حضور فعال داشت و هنگام پیروزی انقلاب از بنیانگذاران هستههای مقاومت و تشکیل سپاه در منطقه آغاجاری بود.
با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران عزیز اولین کسی بود که پرچمدار خط اول میدان نبرد بود. از اول جنگ تا پایان از شمال تا جنوب همواره به عنوان یک مهره اصلی و فرمانده لایقی حضور داشت. چندین بار در جبهه زخمی شد؛ ولی سعادت شهادت در جنگ را نیافت. هنگامی که از عملیات باز میگشت به منزل دوستان و بسیجیان میرفت و از اینکه در هنگام نبرد و شب حمله چنانچه بر سر آنها داد و فریاد کرده بود معذرت میخواست و به آنها میگفت چنانچه بر سر هر یک از شماها فریاد کشیدم، در آن شب لازم بود و حالا آمدهام که از شما معذرت بخواهم. هیچگاه دوست نداشت که کسی از دست او ناراحت باشد.
عزیز همیشه از اینکه بعضی از افراد از نظر وضعیت زندگی در فقر به سر میبرند رنج میبرد و تا آنجایی که در توانش بود به فقرا و مستمندان کمک میکرد. همیشه سعی میکرد کمک کردنش به فقرا طوری باشد که آنها نفهمند چه کسی به آنها کمک کرده است و هیچگاه هم پیش دوستان این مسئله را مطرح نمیکرد که من به فقرا کمک میکنم. یکبار با بچههای سپاه (گروه تخریب سپاه) مسئله کمک به مسئله ازدواج آزادگان را مطرح میکند و به کمک دوستان گروهی را تشکیل میدهد که به عنوان گروه تخریب جهت شرکت نفت کار میکردند و درآمد ناشی از این کار را جهت جهیزیه و تدارک ازدواج آزادگان صرف مینمود.
شهید علمدار چادگانی فرزند امامقلی در سال ۱۳۰۹ در شهر آغاجاری در خانوادهای مذهبی و متدین دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در محیطی تربیتی پرورش یافت و با فضائل نیک اخلاقی آشنا گردید. افراد خانواده را به کارهای نیک هدایت و دوستان را به راه راست رهنمون مینمود. رابطهاش با والدین بسیار مهربان و با فروتنی بسیار با آنها برخورد میکرد. دوره تحصیلی ابتدایی را با موفقیت گذران. وی از همان زمان نوجوانی و سپس جوانی به کار و تلاش میپرداخت. شهید به استخدام شرکت نفت بعنوان کارگر درآمده و در پالایشگاه های مناطق نفتی آبادان مشغول بکار شد.
شهید علمدار چادگانی بعنوان نیروی مردمی در تاریخ ۲۶/۰۶/۱۳۶۱ بر اثر بمباران مناطق نفتی و صنعتی توسط دشمن در آبادان به فیض شهادت نائل آمد.
اهل ایمان مبادا مال و فرزندانتان شما را از یاد خدا غافل سازد و کسانی که به امور دنیا از یاد خدا غافل شوند آنها زیانکاران عالماند
بسم الله،
با درود به امام زمان و نائب بر حقش امام خمینی؛ با درود به روان پاک سالارشهیدان امام حسین(ع)؛ با درود به روان پاک شهیدان انقلاب اسلامی ایران و جنگ تحمیلی.
وظیفه خودم دانستم که جهت یاری اسلام و انقلاب اسلامی به جبهه بروم و بر علیه باطل مبارزه کنم. امام حسین(ع) جنگید و از اسلام دفاع کرد و در این راه جان خود را فدای اسلام کرد. وقتی که میبینم امام حسین(ع) در آن هوای گرم در حال مبارزه، شروع میکند به نماز خواندن و نشان میدهد که جهت نماز و احیای قوانین اسلامی جنگ میکند و اکنون این وظیفه بر عهده ماست، مبارزه میکنیم تا به جهانیان ثابت کنیم که برحقیم.
از ملت شهید پرور ایران تقاضا دارم، که همیشه و وحدت خود را حفظ کنند و پشتیبان امام خمینی باشند. حتی برای یک لحظه هم امام را تنها نگذارید. اسلام را تا آخرین لحظه یاری کنید؛ تا آخرین لحظه با شیاطین غرب و شرق مبارزه کنید. راه شهیدان را ادامه دهید. جبهه را خالی نگذارید. به سخنان پند آمیز رهبر گوش فرا داده، عمل کنید. با منافقین اگر قابل هدایتند خوش رفتاری کنید و اگر قابل هدایت نیستندف به امید خدا آنها را نیست و نابود کنید. در نمازهای جماعت و جمعه شرکت کنید. جلوی بیحجابی را بگیرید و آنها را ارشاد کنید.
زندگی نامه پاسدار شهید عروچعلی ولیپور
پاسدار شهید عروچعلی ولیپور به سال ۱۳۴۵ در خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. تحصیل ابتدایی خود را در مدرسه شهید عواطف تا کلاس پنجم سپری نمود. ولی به دلیل فقر خانواده، دست از تحصیل کشید و برای کمک به معاش زندگی به کار پرداخت. وی از دیر زمان علاقه خاصی به امام حسین(ع) و خاندان پیغمبر داشت و او را در ایام محرم برای سینهزنی به مسجد میرفت. شهید عروچعلی ولیپور علاقه بسیار به احادیث و قرآن داشت. وی پیش از آغاز انقلاب، زود ماهیت کثیف استعماری رژیم شاه پی برد و به مبارزه برخاست.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی علاقه زیادی به سپاه داشت تا اینکه موفق شد در این ارگان که برخاسته از تودههای مردم است، ثبت نام کنند. در سال ۱۳۶۱ بعد از پیمودن آموزش نظامی در دره عباس برای حمله به بیت المقدس به جبهه اعزام شد و پس از آزادی به جاده اهواز خرمشهر با […] یعنی پیروزی بازگشت.
شهید عروچعلی ولیپور چند پیام داد. اول، به خواهران؛ خواهران حجاب را رعایت کنید که حجاب […] کمی از خون شهید ندارد. پیام دوم، برادران حرف امام را گوش کرده و به آن عمل کنید و جبههها را خالی نکنید. پیام سوم، به ملت شهید پرور داد و گفت، ما شهیدان زنده هستیم و نه مرده بلکه با خون ناقابلم نهال اسلام را آبیاری نمودیم و خواهیم نمود.
شهید عروچعلی ولیپور همیشه قرآن میخواند و درباره شهادت صحبت میکرد و علاقه عجیبی به شهید […] داشت. تا این موفق شد در حمله والفجر شرکت نماید. وی سرانجام در تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۶۱ بهمن ماه به هنگام […] با متجاوزین بعث عراق در جبهه شیب نیسان مورد اصابت قرار گرفت تا اینکه به خیل عظیم شهدا تاریخ اسلام پیوست.
شهید عبدالواحد عباسی زاده فرزند داغ در سال ۱۳۳۸ در شهر آبادان در یک خانواده مذهبی و متدین متولد شد. دوران طفولیت را در دامن پر مهر خانواده سپری نمود. دوره ابتدایی را سپری نمود. وی تحصیل را رها نمود و به کار و فعالیت جهت امرار معاش پرداخته است؛ تا اینکه زبان خدمت فرا رسید. با علاقه فراوان خدمت مقدس سربازی را انجام داده و پس از آن به عنوان کارگر به استخدام پتروشیمی درآمد و در پتروشیمی ماهشهر به کار فعالیت پرداخت. با شروع جنگ تحمیلی، دشمن علاوه بر جنگ در مناطق مرزی، کشور کلیه موسسات و کارخانجات صنعتی را با موشک و هواپیما بمباران میکرد.
شهید عبدالواحد عباسی زاده در تاریخ ۲۸/۴/۱۳۶۷ هنگامی که مشغول به کار در پتروشیمی بود، با توجه به بمباران هوایی و از بین رفتن تأسیسات پتروشیمی، بر اثر جراحات وارده در همان محل به درجه رفیع شهادت نائل آمد و دعوت حق را لبیک گفت. تربت پاک شهید در قطعه شهدای شهرستان امیدیه میباشد.